غم دوریت را در کوله باری از رزهای قرمز
بر کوله ام آویزان می کنم
تمامی شهر را زیر پا می گذارم تا
عطر یادت تمام کوچه ها را پر کند
شاید دیگر بقض دوریت گلویم را فشار ندهد
تنهایم و این تنهایی را دوست دارم
چرا که تو دوباره می آیی
تویی که تمام مرا زنده کردی و دوباره از نو ساختی
دیوانگی این حقیر را ببخشد
و بدان دوستت دارم
هزاران بار پیش خود نجوا کردم که اگر بروی
هیچ نمی شود
دیواری خراب نمیشود زندگیم همچنان رنگیست و نفس کشیدن را دوست دارم
رفتی و غم دوری کوتاهت
ابر بهاری را به چشمانم هدیه کرد
دوستت دارم
ای دوست داشتنی ترین خدای کوچک محبت زمین
هدیه کن به من سخاوت قلبت را که بی مهابا محتاج توام
و تا ابد خواهم داشت
و تاوانش هر آنچه باشد خواهم داد
نظرات شما عزیزان: